محل تبلیغات شما



سلام

احساس اینو دارم که صدام داره اکو میشه، انگار که توی یه دشت بزرگ دارم میگم سلام مثل صدای شازده کوچولو وقتی میگفت سلام، کسی اینجا نیست؟ 

دقیق نمیدونم که چی شد یادم افتاد وبلاگ دارم بعد از هزار سال. 

داشتم بدو بدو کارامو میکردم و برای همکارم پلن جدیدی که تو ذهنم اومده رو توضیح میدادم و وقتی که از پیشم رفت به صورت خیلی ناخودآگاه تایپ کردم: بلاگفا

مغز بازی های عجیبی داره نمیدونم چی شد که از یه جای مغزم فرمان رسید برو بلاگفا. من عاشق کارای این مدلی مغزم جوری که با یه رایحه، صدا، نحوه تابیدن نور، مزه یه غذا یا حتی یه جمله تو میبره جایی که نمیدونی اصلا چرا همچین شد ولی خب ضمیر ناخودآگاه ربطشو می دونه، فقط خودآگاه یادش نمیاد. 

به نظرم ضمیر خودآگاه ادای آدمای عاقل رو درمیاره در صورتیکه هیچی نمیدونه و به موقعش هی ضایع میشه :))

خلاصه که از آخرین بار که میشه تقریبا دو سال پیش خیلی چیزا عوض شده خوبی 20 تا 30 سالگی همینه هر سال هزارتا اتفاق میفته. 

دو ماه بعد از پست آخرم دفاع کردم در حالیکه موهام سفید شد و جونم تموم شد. اما من از این سختی دو و نیم ساله خییییلی راضیم و از خودم ممنونم که تحمل کردم و ادامه دادم. نتیجه ش که خوب بود ولی مهم تر از اون صیقل خوردن خودم بود توی این راه اینکه بدونی برای همه تلاشهات ممکنه نتیجه درخشانی نباشه و مهم خود ذات تلاش کردنته که ارزشمنده. مثل سفر کردن که مقصد مهم نیست، مهم خود جاده س. 

چند روز بعد از دفاعم مادربزرگ احسان که خیلی هم برای احسان عزیز بود فوت شد و در نتیجه اون اتفاقاتی افتاد و چیزهایی معلوم شد که زندگیمونو دچار بحرانی کرد که هنوزم گاهی اون ته مهای وجودم باهامه پیچ خیلی بزرگ و مهمی رو رد کردیم و خدا رو شکر عشق راه خودش رو میره همیشه. 

بعدشم که از تابستون همون 97 رفتم سرکار سر اولین شغل تمام وقتم بعد دو ماه اخراج شدم اینم خیلی دوست دارم تو رزومه م :)) و از آبان 97 دیگه سر یه شغل ثابت و خوبم که دوستش دارم. مهندس تحقیق و توسعه هستم و جدیدنا یه نیرو هم بهم اضافه شده و دارم کلی تجربه های جدید کسب میکنم. 

زندگی خوبه و دارم با تمام وجود همه بالا پایین ها و غم و خوشی هاش رو با همه وجودم زندگی میکنم. و هنوزم مثل قبل و حتا خیلی بیشتر از قبل عاشق احسانم و تمام مدتی که سرکارم حواسم به ساعت هست که زودی برم پیشش، هر چند که غالبا موفق نمیشم و به خودم میام میبینم با دوستام بیرونم یا خونه مامانمم یا اضافه کاری موندم :)) 

چقدر خوبه که اینجا هست، بی اندازه خوبه. 

+ بعدا از آایمر و اولین تجربه روبرو شدنم باهاش میخوام بگم، یادم باشه


به نام خدا

چند وقته كه حس ميكنم دارم ديوونه ميشم ، يعني شدم 

همه ش احساس ميكنم كه احسان رو خيلي زود از دست ميدم از دست دادن به معناي بدش، براي هميشه.

از خدا فقط همينو ميخوام كه يك روز هم بدون اون توي دنيا نباشم اين فكراي تلخ از كله م بيرون نميره

خواب ميبينم مرده بعد بيدار ميشم انقدر گريه ميكنم كه تمام روزمون خراب ميشه

الانم كه ميخواد يك هفته بره ماموريت دارم ديوونه ميشم همه ش به صورت فول اچ دي ميبينم كه هواپيما سقوط ميكنه و .

چند ماه پيش كه رفت اصفهان، دقيقا همين ترس رو داشتم تو اون يك ساعتي كه تو هواپيما بود خواب ديدم همه دنيا خالي شده، هيشكي نيست به دادم برسه بعد يادم اقتاد خدا كه هست تا اين فكر اومد تو سرم، همه آدما دوباره پيدا شدن خدا مهربونه 

 دائم دارم با خدا بحث ميكنم بعد تهش ميگم كه خدا هركاري بخواد ميكنه، بنده شه مال خودشه، بعد دوباره گريه و فلان 

اين بزرگترين ترس من شده 

نميدونم چي ميتونه آرومم كنه

طاقت يه هفته دوري رو ندارم همه ش بغض تو گلومه، اشكام مياد هي خدا كمكم ميكنه 


بهنامخدا

سالپيشپنجمخرداددهدقيقهباهامتلفنيحرفزدوقرارشدهفتمخردادبريمبيرون،منمشكداشتمتولدشروتبريكبگميانه 

الانهمينكنارمخوابيده،خروپفميكنهوهنوزنميدونهبرايتولدشميخوامچيكاركنم

سالپيشداشتمفكرميكردمبلخرهچيكاركنمبازندگيم،حالاانقدرغرقشدمتويزندگيكهگاهييادمميرهدقيقادارمچيكارميكنم.

خردادسالپيشتبوتابانتخابكردنوبههمرسيدنداشتيم،حالاچندماههكهزيريهسقفيموداريممثعادمبزرگازندگيميكنيم

زندگيخيليخيليسريعتغييرميكنه

ماهمخيليسريعبهشعادتميكنيم

اونقدرسريعكهاصنيادموننميادقبلناچطوريبوده 

خداروشكركهاينقدرسرمروشلوغكرده

حتاخداروشكركهگاهيبااينكهباهمتوييهخونهايمبازموقتحرفزدنپيدانميكنيمودلتنگهمميشيم

خداروشكركهخروپفميكنه :))

پ.ن: خدابزرگترينطبيبدنياستودارويمنهمينجاكنارمه 


به نام خدا
بالاخره بعد از مدتها به دامان دانشگاه بازگشتم!! و همين من رو برد به روزهايي كه زياد ميومدم وبلاگ. 
البته هفته اي يه بار سر ميزدم به استادم، اما عمده كارم توي خونه بود و هر هفته يا دو هفته يكبار گزارش مطالعاتم رو به استادم ميدادم و دعوا ميشدم :)) حالا ديگه بايد زياد بيام و كارم رو توي آزمايشگاه شروع كنم. 
امروز بالاخره اومدم و مواد اوليه م رو سفارش دادم. خريد از هر نوعش لذت بخشه. حتي اگه ماده شيميايي باشه :)))
حالا هم نشستم يه گوشه تا موادم از راه برسن و بذارمشون تو كمد. احسان هم قراره بياد دنبالم و منتظرم ساعت تند تند بگذره :)
ديگه تحمل دوريش خيلي خيلي خيلي برام سخته. 
بگذريم!
جديدا فهميدم كه تاهل هم چاره تنهايي آدم نيست. هيچ چيزي چاره اين تنهايي نيست. در نهايت هست حرفايي كه نتوني حتا به محرم ترين و عزيزترين آدم زندگيت بزني. زمانهايي هست كه اون هم نميتونه حالت رو خوب كنه. وقتايي هست كه فقط مجبوري ساكت باشي و تو تنهاييت فرو بري تنهايي اون درديه كه درمونش توي اين دنيا نيست. 
اتفاقا از جهاتي دنيات تنگ تر هم ميشه با عشق بايد بيشتر حواست جمع باشه تا غمت رو نبينه و نفهمه. چون ناراحتي اون صد برابر ناراحتي خودت غم انگيزه 
خيلي دلم ميخواد زودتر برم خونه م من تشنه ي اين جدا شدن و استقلالم جوري كه نميتونم صبر كنم. شايدم فقط به هم ريخته و خسته م فكر ميكنم كه يه تغيير گنده تر، مث رفتن به خونه خودم حالم رو خوب ميكنه. نميدونم!
دغدغه هاي مسخره و البته غير مسخره تمام مغزم رو گاز گاز ميكنه تمام روح و روانم رو ميبلعه!! 
تا امروز ٢١ عدد تالار رو ديديم و هنوزم تالار مناسب رو پيدا نكرديم. يا گرونن يا زشت يا وحشي!! فكر جهيزيه، آرايشگاه، لباس و هزارتا كوفت ديگه م هست 
شيطونه ميگه قيد همه شون رو بزنم و پا شم با حداقل ترين ها برم خونه م.
فقط برم!


به نام خدا
بعد كلي وقت دوباره اومدم
راستش دلم تنگ شده براي احسان، بدون اون خوابم نميبره.
برام عجيبه كه توي اين مدت كم انقدر بهم وابسته و شبيه شديم انگار كه چند ساله با هميم. كيفيت اين زمان كم باعث شده كميت اندكش جبران بشه :))) رومم نميشه بهش بگم بياد پيشم، چون بلخره يه زندگي شخصي داريم هر كدوم. از عمد چند روز نميگم بياد كه پيش خونواده خودشم بمونه باهاشون معاشرت كنه، انسانهاي خوبين به خدا :)) خود من كه تو اين مدت بعد از عقد فقط يه بار ديدمشون البته :))

ايام جالبي رو سپري ميكنيم هر روزي كه كنار هميم يه جور خاصيه، يه كشف و شناخت جديد پيدا ميكنيم، راحت تر و صميمي تر ميشيم، هماهنگ تر ميشيم، دعوا كرديم و آشتي كرديم حتا كه خودش بسي شيرين بود. خيلي اين روزا رو دوست دارم

فكر ميكردم راندمان درسيم بعد از عقد پايين بياد، اما خدا رو شكر اصن اينجوري نشده. هردومون انرژي خيلي مضاعف پيدا كرديم براي كارامون. همين انرژي باعث شد پروپوزالم رو خيلي زود بدم و استادم خوشحال شه. مرحله بعدي تهيه پيش فاكتور موادمه كه بايد هفته ديگه تحويل بدم و براش كلي ذوق دارم :) حتا شب فاينال زبانم با اينكه احسان مريض شده بود و خونه ما مونده بود، خيلي خوب خوندم و نمره م عالي شد :) الان كاملا ذوق كردم، معلومه؟ :))
سه شنبه عروسي دختر داييم كه همانا soulmate من مي باشد است. عروسي توي رشت هست و اين ميشه تقريبا اولين مسافرت دوتايي من و احسان. يه شب هم رامسر ميمونيم و بعدش ميايم تهرون مامانم اينا روز قبل از ما ميرن و بعد از ما هم برميگردن. بنابراين كل مسئوليتم با خودمه كه حس جالبيه :) وااااي اصن ميخوام تو جاده خيار پوست بكنم بخوريم :)))))) فانتزيمه ها، فقط يكي دو تا بچه كم داريم!! خلاصه كه ايام به كام است، خدا رو هزاران، هزار بار شكر :) 

ازت ممنونم خدا، بخاطر اينكه بخشنده اي :) ❤️


به نام خدا

وای ســـــــــــــــــــــــلااااام وبلاگ خوبم

سلاااااام دوستان مجازی

وااااای سلام بلافگا

خیلی وقته نبودم! خیلیااااا

انقده دلم تنگ شده بود برای اینجا که گویش و پرسش منمویید!

این مدت یکی از سخت ترین و پرکار ترین دوره های درسیم رو داشتم که خدا رو شکر بخیر و خوبی گذشت.

یکشنبه روز ارائه سمینارم بود و براش انقدرررر کار کردم و نخوابیدم و استرس کشیدم، که حالا بعد از تموم شدنش انگار یه بار دیگه دنیا اومدم. دقیقا بلافاصله بعد از اینکه ارائه م رو دادم و اومدم نشستم سر جام، تمام بدنم تازه ریلکس شد. هی میگفتم ینی میشه انقدر راحت و آسوده بود؟ خلاصه که الان دو روزه دارم لذت تا  10.5 خوابیدن و ول چرخیدن توی فضای مجازی رو تجربه میکنم و حال پرنده ای رو دارم که از قفس آزاد شده!

یک ماهی فعلا آزادم و بعدش باز کارم شروع میشه، برا همین میخوام بترم ان شا الله!

توی این چند وقته از همه چیز و همه کس غافل شدم. از روز بله برون احسان رو ندیدم و توی خونه حبس بودم و فقط سرم توی لپ تاپ بود. برادر دوستم سرطان خون گرفت و من نتونستم اصلا بهشون سر بزنم و فقط دورا دور حالشون رو پرسیدم، با هیچ دوستی نه حرف زدم و نه بیرون رفتم، کلی دور همی رو از دست دادم. تا جایی که صمیمی ترین دوستم بهم گفت اگه میخوای قطع رابطه کنیم، خب بگو!!! حالا با کلی عذر خواهی و ببخشید من سرم شلوغ بود تونستم دوستی هام رو از خطر حفظ کنم!

از دیروز دیگه رفتم دنبال کارهای مربوط به مراسم عقد از جمله لباس و عکس برای نامه آزمایشگاه و این چیزا. چون کلی کار دارم همه رو نوشتم که دونه دونه برم به سمت انجام دادنشون. البته باید این وسط مسطا باز دانشگاهم برم برای کارای پروپوزالم!

ولی کلا خدا رو شکر بخاطر همه چیزای خوب

اگه سختی ها نباشه، هیچ وقت نمیفهمیم زندگیمون چقدر شیرینه

تا باشه از این سختیا باشه که میشه از پسشون بر اومد و قوی تر شد :)

خدا رو بخاطر احسان هم شکر میکنم که این چند وقته خیلی خیلی هوای من رو داشت. علیرغم اینکه من بد اخلاق و استرسی بودم و باهاش بیرون نمی رفتم، همه ش بهم روحیه میداد و آرومم میکرد. شب آخر که گزارشم بهم ریخته شد خودم گرفتم خوابیدم و اون تا نصفه شب نشست پای گزارشم تا درستش کنه. هر روزی که میگذره بیشتر همدیگرو دوست میداریم و به انتخابمون مطمئن میشیم و میفهمیم که این همه سختی کشیدیم تا بلخره پیش هم باشیم و حرف همدیگرو نگفته بفهمیم.

حسای جدیدی که بخاطر احسان هم تجربه می کنم واقعا برام ارزشمندن. اون شب رفته بود کت شلوارش رو بگیره (آقامون هوله، من که عروسم هنوز لباس ندارم)، گوشیش رو توی ماشین تو پارکینگ جا گذاشته بود و پنج ساعت ازش هیچ خبری نشد و گوشیش رو هم جواب نمیداد. تقریبا تا مرز سکته پیش رفتم و وقتی دیدم جناب خجسته نصفه شب پیداش شد و با ذوق از کت و شلوارش تعریف کرد، تازه زدم زیر گریه. فک نمیکردم میشه تا این حد نگران کسی شد! و البته حالش رو گرفتم و از اون روز یاد گرفته که گوشیش رو از خودش جدا نکنه و هر چند ساعت یکبار اعلام حیات در کمال صحت و سلامت کنه.

عاخیش خالی شدم نوشتم، چقدر دلم وبلاگ نویسی میخواست :)))

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یو پی اس در تهران